داستان کوتاه شب عید الهام داستان کوتاه شب عید در اهنی حمام با صدای قیژ بدی باز شد نمیدونم چرا بابا یکم روغن به لولاهاش نمی زد، انگار صدای ناقوس مرگ ازش بلند میشد هردفعه موقع باز وبسته شدنش ای کاش لااقل درش کاملا بسته میشد همیشه خدا لاش باز میموند مامان بازم مثل همیشه ابتکار عمل به خرج داده بود و یک تکه مشما که داخلش کش رد کرده بود را به دو تا میخ در دو طرف در وصل کرده بود فکر خوبی بود اما همیشه موقع خارج شدن از حمام قطرات حاصل از بخار روبدنم میریخت ومن چندشم میشد وچند بار خودم ابکشی میکردم صدای مامان بلند شده بود بسه دختر کی میخای بیای بیرون چقدر خودتو میشوری مگه کٍبٍره چندین ساله به بدنت نشسته ؟چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ویک لشکر منتظرند برند دوش بگیرندبیابیرون دیگهکلی هم کار رو سرمون ریختهبا احتیاط مشما را کنار زدم تا برخوردی باهاش نداشته باشم حوله امو از روی جالباسی پشت در برداشتم نگاهی به اطراف انداختم انگار کسی نبود فوری به اتاقم رفتم البته اتاقم که نه اتاقمون
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها